چون همیشه، ایمانی راسخ در دریای نگاهت موج میزد. تمام فانوسهای هدایت را روشن کردی، دلیل و برهان قاطع برایشان آوردی، معجزه قرآن را به همه نمایاندی و حتی انجیل را بر صدق گفتارت گواه گرفتی؛ ولی نور هدایت، راه نفوذی در دلهایشان نیافت.
خدا بر ضمیر نهانشان آگاه بود و نیتهای ناپاکشان را میدید؛ پس وحی فرستاد که پیامبرم! «به آنانی که بعد از علم و دانشی که به تو رسیده، با تو ستیز میکنند بگو که فرزندان و زنان و نزدیکان خود را گرد آوریم و لعنت...»
شما پنج نفر... روز مباهله فرا رسید. تلاطم مهیبِ شک و تردید، آرامش پوشالی قلبهایشان را درهم کوبیده بود. آرزو میکردند تو را با گروهی از یاران و سربازانت ببینند تا اینکه با خاندان سراسر نورت به میدان مباهله قدم بگذاری.
ولی تو آمدی؛ با دنیایی که محو تماشای جمال و هیبت خاندان پاک و روحانیات شده بود. قلب زمان از استواری گامهای علی علیهالسلام به تپش افتاد و گلهای یاس، به تماشای فاطمه علیهاالسلام عطرافشان شدند.
دست در دانه اهل آسمان، حسن علیهالسلام را در دستان مهربانت داشتی و جگرگوشهات حسین علیهالسلام را عاشقانه به سینه چسبانده بودی.
زمین بر آسمان فخر میفروخت که بر پشت او گام مینهید و آسمان از دیدن آن همه شکوه و وقار، به وجد آمده بود. باد، عظمت ایمانتان را در گوش هزار سرو آزاد نجوا کرد و یک دشت شقایق، شیفته پاکی نگاهتان شد... . و نجران، به حقانیت این خاندان، اعتراف کرد.