یادش بخیر!
چه شور و حالی بود؛ اون روزها همه جا صحبت از آزادی اسرا بود. ده سالم بیشتر نبود. اما یه چیزهایی یادم میاد. همه خانواده هایی که بعد از جنگ نمی دونستن که چی به سر بچه هاشون اومده بود، از کنار رادیو و تلویزیون بلند نمی شدند و همش داشتند به اسامی که اعلام میشد گوش می دادند تا شاید اسم بچه هاشون را هم جز لیست اعلام شده ها می شنیدند.
ما هم تو محلمون یه خانواده داشتیم که می گفتند بچه شون اسیر شده؛ یه دفعه تو محل صدای الله اکبر و صدای اذان پیچید که فلانی داره آزاد میشه.
چند روز بعد توی محلمون غلغله شده بود. ما هم بچه بودیم، با خانواده مون رفته بودیم اونجا. همه جا چراغونی بود، دسته گل داشتند، چند تا گوسفند هم اونجا بود. همه خوشحال بودند. مردم محله هم تا نصف محل رفته بودند جلو برای پیشباز. وقتی اومدند همه صلوات می فرستادند و الله اکیر و خمینی رهبر می گفتند. واقعا شور و حال عجیبی بود. با جمعیت وارد منزل خانوده آزاده رفتیم و دیدار پدر و مادر با فرزند هم واقعا دیدنی بود . شب همون روز هم همه محلیها و مهمونهایی که اومده بودند را شام دادند. اون روزها من مفهوم اسیر و ازاده و دوری از خانواده را نمی دونستم چیه و این کارها برام یه خورده عجیب و غریب بود، چون فکر می کردم اونا یه کارهایی کردند و آونا را بردند زندانی کردند و بعد آزادش کردند و الان هم مردم برای آزادی اونا خوشحال هستند و اونو رو دوشش گرفتند و گل می دادند و اسپند دود می کردند و گوسفند زیر پاش قربانی کردند.
اما بعدها که بزرگتر شدیم مفهوم جنگ و اسارت را فهمیدیم متوجه شدیم که اسرای ما چکارهایی کردند و مردم هم در قبال اون فداکاریها و از خود گذشتنهای اونها کاری بزرگی انجام نداده بودند.
اون روز که مردم اسم آقای شعبان هاشم زاده را با افتخار و با صدای بلند می بردند و می گفتند خوش آمدی به میهن، خیلی ها از جمله من می گفتیم خوش بحالش کاش ما مثل اون بودیم این جمعیت برای ما هم این کار را می کردند. اما الان بعد گذشت چندین سال تازه فهمیدیم که هر کسی این لیاقت را پیدا نمی کنه و این شایستگی شامل حال همه افراد نمیشه. اما تنها کاری که امروز ما و خیلی های دیگه میتونیم انجام بدیم اینه که راه اونها را ادامه بدیم و تا اونجایی که در توان داریم نذاریم رسالت اونها روی زمین بمونه.
و از خدا هم میخوایم که این توفیق را از ما سلب نکنه!!!