روز دوم بود که رفته بودیم حرم!
روبروی ضریح آقا زیارت نامه را خوندیم.
بعد یکی یکی خواسته های خودمو گفتم.
یه دفعه لابه لای حرفام و خواستهام از روی دلتنگی گفتم:
آقا، بازم حرفام تکراریه! این خواستهام دنیایی! و همیشه دارم میگم.
آقا تا کی بگم شفای مریضامون را می خوام!
تا کی بگم گره از مشکل کار دادشم و دوستام باز کنی!
آقا جون، پس این همه میگن اهل کرامتی و گره از مشکل همه باز می کنی؛
دکتر همه مردم هستی، مسیحی و ارمنی و مسلمون و... نداره.
پس کی می خوای به خواستمون جواب بدی.
آقاجون، اگه این بار جواب ندی همه چیزها را انکار میکنم.
میگم اون اهل کرامت نیست؛ اگه بود این همه مدت ما را بی جواب نمی گذاشت.
بعد گفتن این حرفها یه دفعه ته دلم خالی شد؛
گفتم خدایا کافر شدم، این چه حرفهایی که گفتم.
آخه بهمون گفتند که قرار نیست همه خواسته ها و آرزوهامون برآورده بشه!
آخه اینجا دنیاست نه بهشت؛ که هر چی خواستیم همون بشه.
و شاید مصلحت ما در اون نباشه.
آقاجون، به بزگواری و همون کرمت منو بخاطر این حرفام ببخش.
بذارید به حساب نادونی و جوانیمون...
و اما بعدش ...