پرسید از قبیله که این سرزمین کجاست
این سرزمین غم زده در چشمم آشناست
این خاک بوی تشنگی و گریه می دهد
گفتند غاضریه و گفتند نینوا
دستی کشید بر سروبال ذوالجناح
آهسته زیر لب به خودش گفت کربلاست
طوفان وزید از وسط دشت ناگهان
افتاده پرده دید سرش روی نیزه ها
افتاد پرده دید به تاراج آمده است
مردی که فکر می کرد انگشتر و عباست