قدم مي زد و با خود حرف مي زد.راه مي رفت و با خود نجوا مي کرد.آخر دريچه اي،راهي، چاره اي.
به که مي توانست بگويد که چه در سر دارد.مي خواست گلستاني را براي پروانگان عاشق به پا کند،تا آنان که دل به پنجره فولاد خورشيد مهرباني گره زده اند،بتوانند چند صباحي به پابوس مولاي خويش آيند.
آخر نمي توان با اين دست کوچک ميخانه اي به پا کرد تا آنان که از يک سو شوق زيارت جانشان را به لب آورده و از ديگر سو زنجير فقر پاي رفتن را از آنان سلب کرده،بتوانند شهد شيرين وصال را جرعه جرعه سرکشند و مستانه رضا رضا کنند.
چاره چيست؟
براي ادامه مطلب به آدرس زيرمراجعه و براي تقديم مطالب بهتر مرا به جرعه اي از محبت خويش بنوازيد
http://serat.mihanblog.com/post/216