بین بچه ها معروف بود به خاطر نمازهایی که می خواند ، شده بود
ضرب المثل. در عملیات کربلای پنج، پشت خاکریز همین طور پشت
سر هم گلوله های توپ و خمپاره بود که فرود می آمد دور و برمان.
تمام تنم شده بود پر از خاک . دهانم خشک شده بود . در هر ثانیه
شاید یکی دو انفجار روی می داد. مخمصه غریبی بود. مضطرب شده
بودم . نمی دانستم چکار کنم !.
هر جا نگاه می کردم گرد و خاک بود و انفجار . حال عجیبی داشتم ،
توی همین هول و ولا بودم که نگاهم افتاد به چند سنگر آن طرف
تر . حسین ایستاده بود به نماز . دست هایش را گرفته بود جلوی
صورتش ، رو به آسمان . توی آن شلوغی و گرد و خاک ، انگار نه
انگار . حتی به انفجار های اطرافش هم توجه نداشت .
همه حواسش معطوف به نمازش بود . از خودم خجالت کشیدم .
سرم را انداختم پایین . یکهو احساس کردم که آرام شده ام .
همه اضطراب و وحشتم رفته بود . طوری که انگار مسکنی بهم
تزریق کرده باشند . نا خود آگاه لبهایم جنبیدند : " الا بذکر الله
تطمئن القلوب " .
فهمیدم که یاد خدا در هر شرایطی می تواند انسان را آرام کند و
به او آرامش بدهد . این را شهید چوپانیان با نمازش به من
آموخت . ( نقل از همرزم شهید، کتاب پیشانی سوخته )